سلام بابایی
امروز با میم بودم ، خیلی خوب بود خوش گذشت ولی امروز اون هم بهم واقعیت هایی گفت که هیچیش دست من نیست ... دلم خواست که عاشق بشم ...دلم خواست که کسی منو دوست داشته باشه ... دلم خواست با ذوق از خاطرات دوران آشناییم برای اطرافیانم تعریف کنم ... دلم خواست که من هم از دوران نامزدیم تعریف کنم... دلم خواست که شبها در آغوش کسی باشم که بهش افتخار کنم ... و خیلی چیزهای دیگه ... بهم گفت که زودتر برای زندگیم تصمیم بگیرم .. و چشم بهم بزنم که تنها می شم و افسوس می خوردم که چرا تنها موندم ... ولی اخه خدا خودش بهتر می دونه ... که این تنهایی تقصیر من نیست ... خدا خودش خواسته برام و من که ادمی نیستم که مردم گریز باشم ... خدایا کمک کن به رضای تو راضی باشم ... و می دونم که خدا برام بد نمی خواد و خدا برای بنده های همیشه بهترین رو می خواد و خودش گفته که من به بنده ام از پدر و مادرش دلسوز تر هستم.. خدایا باز امشب دلم سوخت ... وقتی به میم اس ام اس زدم گفتم که دیدی این هم نشد تو برام دعا کن در جوابم این و فرستاد ... و من یتوکل علی الله فهو حسبه*
خدایا کمکم کن
دوست دارم پستهای قشنگم و شادمو به زودی زود برات بفرستم ... و بگم که زندگی هم روزهای قشنگشو رو به من کرده